این شعر رو در وصف این که گاه نا امید میشوم از دنیا ولی این نا امیدی را میتوان به امید رساند نوشتهام. البته خاصه برخی لحظاتم هست شاید اگر بخوانید بیشتر متوجه بشوید :)
دل من ای دل من، دل من بار بکن |
جامهی هجر غروب، به تن یار بکن |
کاش اخلاق بشد، لوحهی آدمیان |
تا خِرَد هست چرا، شبههی آدمیان؟ |
عدل و انصاف بُوَد، بهر خویش و دگران |
مشکل اما اینجاست، کیست باشد نگران؟ |
دان که من نیز خطا، به یقین بس دارم |
چون دگر آدمیان، خوی آن پس دارم |
پس برو مرد خطا، پند ما را تو مده |
کین جهان نامرد است، هیچ کس خوب منه |
ز که نالم من پس، به که گویم من درد |
نقد را من که کنم؟، ای جهان نامرد |
این جهان را دردی، نیست چون جانداران |
و تفاوت نکند، خوب یا بدکاران |
همه را چرخ دهد، چه نکو یا که چه بد! |
عدمش حکم کند، او که آن سر بکشد |
دل من ای دل من، دل من بار بکن |
جامهی هجر غروب، به تن یار بکن |
رو به گوشه جایی، کار عزلت بطلب |
مرگ را مر ز خدا، چو به فرصت بطلب |
گو خدایا چه بُوَد، حکمتت زین خلقت؟ |
من که میدانم خلق، کردهای از حکمت |
فکر کن میشود او، خلقتش بیهوده؟ |
آفرید او هرچه، قبل از آن پیموده |
خوش بگفتا سعدی، آن نکو نام همی |
فهمِ اسرار کند، نه همه مستمعی |
من نباشم ای کاش، نقش بر این دیوار |
فهم گرچه نکنم، میکنم من اقرار |
تا خدا باشد هست، در دلم امیدی |
مِهدیا او یا خلق، تو چه را میدیدی؟ |
که اگر آدمیان، گه بدی پیشه کنند |
خوب باشند گهی، نه که آن ریشه کنند |
گرچه میدانم این، نتوان دل را بست |
بر چنین آدمیان، کین همین بوده و هست |
با خدا مهدی باش، همه را نیکی کن |
نیک را چون نیک است، بهرهی هر کی کن |
در دلم روزنهای، بهر امّید شکافت |
نور آمد به دلم، دان که باید بشتافت |
دل من ای دل من، همه خود نور بکن |
جامه کن بهر سفر، غم خود دور بکن |
دستهبندی:
شعر , فلسفی و عرفانی ,